بازدید امروز : 61
بازدید دیروز : 66
کل بازدید : 431939
کل یادداشتها ها : 995
ورد فان م برای مشاهده مطالب بیشتر به ادامه مطلب مراجعه کنید
داستان های کوتاه و خنده دار
داستان خنده دار پرواز در اسمانها
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
داستان خنده دار گم شدن ملا
روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
داستان آواز خواندن خروس
هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!
داستان آسایشگاه
در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))
داستان راننده کامیون
راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !
رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!
داستان طنز
از خانم? پرس?دند : شن?ده ام پسر و دخترت هر دو ازدواج کرده اند، آ?ا از زندگ? خود راض? هستند ؟
خانم جواب داد : دخترم زندگ? خوش? پ?دا کرده که من هم?شه برا?ش آرزو م? کردم . ابدا دست به س?اه و سف?د نم? زند .
صبحانه را در رختخواب م? خورد . بعد از ظهرها هم دو سه ساعت? م? خوابد . عصر با دوستانش به گردش م? رود و شب هم با تفر?حات? مثل س?نما و تلو?ز?ون سر خود را گرم م? کند . ?ق?ن دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسر? سعادتمند است !
پرس?دن وضع پسرت چطور است ؟
گفت : اوه اوه !!! خدا نص?ب نکند ! ب? بدور ، ?ک زن تنبل و و وارفته ا? دارد که انگار خانه شوهر را با تنبل خانه اشتباه گرفته است .
دست به س?اه سف?د که نم? زند . اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد . تا ظهر دهن دره م? کند . بعد از ظهر ها باز تا غروب خبر مرگش کپ?ده ! عصر هم از خانه ب?رون م? رود و تا نصفه شب مشغول گردش است . با وجود ا?ن زن ، پسرم بدبخت است
ده مرد و ?ک زن به طناب? آو?زان بودند طناب تحمل وزن ?ازده نفر را نداشت با?د ?کنفر طناب را رها م?کرد وگرنه همه سقوط م?کردند زن گفت:
من در تمام عمر هم?شه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم و در مقابل چ?ز? مطالبه نکنم ... من طناب را رها م?کنم چون به فداکار? عادت دارم در ا?ن لحظه مردان سخت به ه?جان آمدند و شروع به کف زدن کردند.